دلنوشته رستاخیز عشق

نویسنده: هستی انسان

برای خوندن داستان برین ادامه مطلب...


 نگهبانی جعبه معجزه گر ها واقعا سخت بود. نمی تونستم همزمان هم دختر کفشدوزکی و باشم و هم نگهبان و هم مرینت . شاید زمانش رسیده که به یک نفر دیگه معجزه گرم رو بدم. بعد از اینکه فهمیدم ادرین تنها یک سنتی ماستره همه چی برام سخت شد. یعنی پیشی من یک سنتی ماستر بوده؟ نمی تونم دیگه لیدی باگ باشم. چون لیدی باگ بدون کت نوار و یا همون ادرین برام سخته. پیشی من کجایی که دوباره بهم بگی بانو من 
من باور نمی کنم که تو سنتی ماستری. آخه مگه میشه؟ سنتی ماستر ها احساسات ندارن ولی تو...
تو فداکار بودی. هیچ کدوم از کار هات رو فراموش نمی. موقعی برای بازی باز 2 خودت رو انداختی. بهم اعتماد کردی که میتونم برنده بشم. اگه نمی تونستم تو رو همون موقع از دست میدادم تو با جان خودت بازی کردی. یا زمانی که میراکلر بهت پنجه برنده زد. یا موقعی که زمان شکن من رو نزدیک بود بزنه ولی تو جلوم اومدی. و یا حتی زمانی که کت بلک بودی. فقط به خاطر اشتباه من تو شرور شدی. پیشی من. همه این ها تقصیر من بود. از خودم بدم میاد. من نمی تونم بفهمم واقعا من کیم چه احساساتی رو دارم. یعنی تو از همون اولش یک انسان نبودی؟ مرگ تو برام سخت بود آدرین من انقدری که فکر می کردی قوی نبودم. دلم برای اون روز هایی که توی دبیرستان فقط برای یک کلمه حرف کلی به دست و چلفتی بودن میوفتادم تنگ شده. پیشی من میشه دوباره بیای ؟ قول میدم باهم بریم سینما. اصلا هر جا که تو میگی. از خودم بدم میاد چون زمانی که تو بودی نمی تونستم احساسات خودم رو بهت بگم و حالا که نیستی تنها دارم به لوکا...