دلنوشته رستاخیز عشق

نویسنده: Hasti1389

برای خوندن دلنوشته برین ادامه مطلب...

 

لوکا خیلی مهربونه ولی من نمیدونم چرا تکلیفم با خودم معلوم نیست. یه احساس دگرگون بودنی میکنم. شاید دیگه نباید نه لیدی باگ باشم نه مرینت و یا حتی نه یک نگهبان. من مرگ رو به هر چیزیی ترجیح میدم. شاید اگه نگهبانی معجزه گر ها رو به یک نفر دیگه بدم. اون وقت فراموشی میگرم و همه چی درست میشه. میخوام فراموش کنم همه چی رو. حتی تو رو. قطرات اشک از گونه هایم پایی می آمد. اشک هایم در زیر باران گم میشد. با لباس های ابر قهرمانی ام مشغول راه رفتن بودم. هیچ کس نمیدونست که کت نوار جدید لوکایه. من معجزه گر گربه سیاه رو به لوکا دادم و الان فقط من و لوکا از هویت هم با خبریم. دیگه خبری از ارباب شرارت قبلی نیست این دفعه یک نفر به اسم فرمانروا قلب های یخی اومده.  ناگهان دیدم لوکا با لباس ابر قهرمانی اش به سمتم اومد. دستم رو گرفت و گفت: مرینت اشک... غم و یا حتی مرگ هم جزئی از زندگی ماست. زندگی مثل یک قطعه موسیقی هستش اگه میخوای اون یک قطعه موسیقی ساخته بشه و تو با شنیدنش ارامش بگیری باید از همه نت های موسیقی درونش استفاده و اگر نه تنها تکرار یک نت که همه ی این ها بخشی از زندگی هستند. اگه نباشند اون قطعه زندگی بی روح... یک نواخت و تکراری میشه. مرینت میدونم هنوز هم برای آدرین ناراحتی. همه ی ما ناراحتیم. ولی شاید در تقدیر او این طوری باشه تو باید فراموشش کنی. من هم گفتم: همین کار رو میکنم میخوام فراموش زندگی رو. اشک غم مرگ... همه چی رو فراموش  کنم. همه چی رو. همه ی خاطرات من و ادرین رو. و پس از کمی مکث با صدایی بلند که همه مردم پاریس شنیدن  گفتم: من مرینت دوپن چنگ نگهبانی معجزه گر ها رو به لوکا کوفین میدم. و ناگهان به حالت عادی برگشتم. همه ی مردم پاربیس با تعجب نگاهم کردند. همه درحال فیلم گرفتن بودند. نادیا شاماک هم برای تهیه گزارش  اومد . حالا همه فهمیده بودند کت نوار جدید لوکا هست و لیدی باگ قبلی من بودم. و دیگر همه چیز را فراموش کردم.
از زبان لوکا:
با اشک هایی فراوان مرینت رو درآغوش گرفتم. تیکی درحال اشک ریختن بود و همه ما... پایان.


سخن نویسنده
مثل همه ی تراژدی ها پیروز قبل از شکست اتفاق میوفته. داستان من هم غم خودش رو داشت. این نداره و حتی یک تئوری هم نیست